پله ها را دوتا یکی رساندم به طبقه دوم، هنذفری به گوش، عینک آفتابی به چهره، گوشی بدست، وارد شدم
نفس ن آب دهانم را قورت دادم که بگویم ببخشید دیر شد!
استاد (بخوانید استاد سختتتتتتگیر و کلاس پررررررر استرس) چهره اش به خنده وا شد و با اطمینان گفت: ایشون رو کامل  میشناسم! بفرمایید

استاد هر چه سختگیرتر کلاس پرجمعیت تر!
حلقه شاگردان برگشتن که حاصل ذوق استاد را ببینند و جالب تر که آشناتر ها بیشتر بودند. و از قبل برایم چهارپایه گذاشته بودند در مجاورت شان.

ظاهر اجتماعی من شباهتی به شاگردان و البته دوستان همکلاسی ندارد ولی از آنجایی که رسالت یادگار حضرت زهرا علیهاسلام مسوولیت دارد با همه دوست و همه دوستدار شادی الحمدلله رب العالمین و این یادگار به من می گوید که باید بهترین باشی در هر کلاس و فعالیتی که داری بخصوص در جمع هایی که این یادگار را به فراموشی سپرده اند.

از آنجایی که تجربه کلاس استاد بهرامی را دارم ششدانگ حواس که نه دوازده دانگ گوش شدم که یک واو جا نیفتد و از اول بدانم و بنویسم و جا نمانم از آموختن

و نیز از آنجایی که هنرجوی همیشه انلاین تمامی ترم ها هستم با هر کلام استاد، نمونه مستند و آنلاین ارائه می دادم و کلام استاد (چقد خوبه که این ترم هستی!) تایید فعالیتم بود. و باز مسوول کارگروه و تشکیل گروه و شادی را می طلبید.


نوشت:
نماز را باید اول وقت خواند حتی در کلاس مبانی رنگ استاد بهرامی!!!!
نوشت:
چرا کلاسا رو میریزن تو اذانا؟!
نوشت:
باشد که افت قند را در مبانی رنگ نبینم!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها